تنهای تنها
خوش آمدید
The bird and the cage by Paulo Coelho امروز .. تنها بودم سخت گذشت .. .. ولی گذشت .. .. حوصله ام له شد .. .. دلم تنگ شد.. .. ولی گذشت.. .. بد بود .. اونی که باید میبود .. نبـــــود .. هــــــی تو .. تو که میدونی .. .. نباشی سخته .. دلم میگیره .. .. چرا دیر کردی؟.. چقد امروز تلخ بود .. مث قهوه ای که خوردم .. یـادِتـهِ بِهـم گُفتـی: سیگـار نَکِـش...! الان ✘سیـــگار✘...! کِـه هیــْـچ...! اِااااای ، تـک و تـوکی...! "نَفـَس" میکِشَـم...! بِهِـت قـول میـدَم...! اینـم "کِنــار" بِـذارَم...! ﻭ ﮔﻔـــــﺘَﻨﺪ ﺯﯾــــﺒـــﺎ ﺑــــــﻮﺩ…➣
کاش میشد کنارت بودم خدای من چشمای مغرورش هیچ وقت از یادم نمیره رنگ چشماش آبی بود رنگ آسمون ظهر تابستون اما داغ داغ وقتی موهای طلاییشو شونه میکرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا یه تار مو ازش کم شه دوسش داشتم . . . چشمای مغرورش هیچ وقت از یادم نمیره رنگ چشماش آبی بود رنگ آسمون ظهر تابستون اما داغ داغ وقتی موهای طلاییشو شونه میکرد دوست داشتم دستامو زیر موهاش بگیرم مبادا یه تار مو ازش کم شه دوسش داشتم . . . لباش همیشه سرخ بود مثل گل سرخ حیاط مثه یه قنچه وقتی می خندید و دندونای سفیدش بیرون می اومد اونقدر معصومو دوس داشتنی بود میشد که اشک توی چشام جمع میشد دوست داشتم فقط بهش نگاه کنم،دیوونم کرده بود اونم دیوونه بود مثه بچه ها هر کاری می خواست میکرد دوست داشت من به لباش رژ بمالم میدونست وقتی نگام میکنه دستام میلرزه اونوقت دور لباشم قرمز میشد بعد میخندید . . . . . . میخندیدو منم اشک تو چشام جمع میشد صدای خندش آنگ خاصی داشت قدش یه که از من کوتاه تر بود وقتی می خواست بوسم کنه سرشو بالا میکردو چشماشو می بست و لباشو غنچه میکرد و منتظر میموند منم نگاش میکردم اونقد نگاش میکردم تا چشماشو باز کنه تا می میخواست لباشو باز کنه حرف بزنه لبامو میزاشتم رو لبش . . . داغ بود میسوختم همه تنم می سوخت دوست داشتم لباشو گاز بگیرم من دلم نمی اومد اون گاز میگرفت وقتی در گوشش آرووم میگفتم دوستت دارم خنذه نخودی میکرد و از دستم در میرفت.شبا سرشو میزاشت رو سینمو صدای قلبمو گوش میداد منم موهاشو نوازش میکردم عطر موهاش هیچوقت از یادم نمیره شبای زمستون آغوشش از هر جایی گرم تر بود دوست داشت وقتی بغلش میکنم فشارش بدم لباشو میزاشت روی بازومو می مکید جاش که قرمز میشد می گغت هر وقت دلت برام تنگ شد اینجا رو ببوس منم روزی صد بار بازومو میبوسیدم تا یک هفته جاش میموند معاشقه منو اون همیشه طولانی بود تمام زندیگمون معاشقه بود نقطه به نقطه بدنش واسم تازگی داشت همیشه بعد از اینکه یکمی باهام تو باغ بازی میکردیمو خسته میشد میومد روی پام مینشست انفد شیطونی میکرد که قلبه نازش تندو تند میزد دستمو میگرفتو میزاشت روی قلبش و میگفت میدونی چی میگه؟ می گفتم نه میگفت:love،love،love . . . . . منم اشک تو چشام جمع میشد! اندامش اونقدر متناسب بود که هر دختری حسرتشو بخوره همه بدنش بی نظیر بود درست مثله مجسمه مرمر ونوس تا نزدیکش میشدم از دستم فرار میکرد مثه بچه ها قایم میشد جیغ میزد می پرید ومی خندید وقتی میگرفتمش گازم میگرفتبعد یهو آروم میشد و به چشمام نگاه میکرد دیوونه دیوونه!!!! چشاشو میبت و لباشو می آورد جلو لباش شیرین بود مثه عسل بیشتر شبا تا صبح بیدار بودم نمی خواستم هیچ فرصتی رو از دست بدم فقط نگاهش میکردم هیچ چیز واسم مهم نبود فقط اون . . . . . . خودش نمیدونست نمی خواستم شادیشو ازش بگیرم تا اینکه بلاخره بعد از یه سال سرطان علائم خودشو نشون داد و بهارمن پژمرد یه روز صبح از خواب پاشدم دستمو گرفت آرووم گذاشت رو قلبش و گفت:میدونی چی میگه؟ بعد چشاشو بست . . . . . . . هنوز صدای خنده هاش تو گوشمه هنوز اشک تو چشام جمع میشه هنوز دیوونشم
پسر: ضعیفه!دلمون برات تنگ شده بود اومدیم زیارتت کنیم! دلم براش تنگ میشه ... واسه شادی روحش صلوات
هیچ کس جوابی نداد. همه ی کلاس یکباره ساکت شد. همه به هم دیگه نگاه میکردند. ناگهان سارا یکی از بچههای کلاس آروم سرش و انداخت پایین در حالی که اشک تو چشاش جمع شده بود. سارا سه روز بود با کسی حرف نزده بود بغل دستیش نیوشا موضوع رو ازش پرسید. بغض ساراترکید و شروع کرد به گریه کردن معلم اونو دید و… گفت: سارا جان تو جواب بده دخترم عشق چیه؟ سارا با چشمای قرمز پف کرده و با صدای گرفته گفت: عشق؟ دوباره یه نیشخند زدو گفت:عشق… ببینم خانوم معلم شما تابحال کسی رو دیدی که بهت بگه عشق چیه؟ معلم مکث کردو جواب داد:خب نه ولی الان دارم از تو میپرسم!!! سارا گفت: بچهها بذارید یه داستانی رو از عشق براتون تعریف کنم تا عشق رو درک کنید نه معنی شفاهی شو حفظ کنید… و ادامه داد: من شخصی رو دوست داشتم و دارم از وقتی که عاشقش شدم با خودم عهد بستم که تا وقتی که نفهمیدم از من متنفره بجز اون شخص دیگه ای رو توی دلم راه ندم برای یه دختر بچه خیلی سخته که به یه چنین عهدی عمل کنه. گریههای شبانه و دور از چشم بقیه به طوریکه بالشم خیس میشد اما دوسش داشتم بیشتر از هر چیز و هر کسی حاضر بودم هر کاری براش بکنم هر کاری… من تا مدتی پیش نمیدونستم که اونم منو دوست داره ولی یه مدت پیش فهمیدم اون حتی قبل ازینکه من عاشقش بشم عاشقم بوده چه روزای قشنگی بود sms بازیهای شبانه، صحبتهای یواشکی ما باهم، خیلی خوب بودیم، عاشق هم دیگه بودیم، از ته قلب همدیگرو دوست داشتیم و هر کاری برای هم میکردیم. من چند بار دستشو گرفتم یعنی اون دست منو گرفت خیلی گرم بودن عشق یعنی توی سردترین هوا با گرمیوجود یکی گرم بشی عشق یعنی حاضر باشی همه چیز تو به خاطرش از دست بدی. عشق یعنی از هر چیزو هز کسی به خاطرش بگذری اون زمان خانوادههای ما زیاد باهم خوب نبودن اما عشق من بهم گفت که دیگه طاقت ندارم و به پدرم موضوع رو گفت پدرم ازین موضوع خیلی ناراحت شد فکر نمیکرد توی این مدت بین ما یه چنین احساسی پدید بیاد ولی اومده بود پدرم میخواست عشق منو بزنه ولی من طاقت نداشتم نمیتونستم ببینم پدرم عشق منو میزنه رفتم جلوی دست پدرم و گفتم پدر منو بزن اونو ول کن خواهش میکنم بذار بره بعد بهش اشاره کردم که برو اون گفت سارا نه من نمیتونم بذارم که بجای من تو رو بزنه من با یه لگد اونو به اونطرف تر پرتاب کردم و گفتم بخاطر من برو … و اون رفت و پدرم منرو به رگبار کتک بست عشق یعنی حاضر باشی هر سختی رو بخاطر راححتیش تحمل کنی.بعد از این موضوع عشق من رفت ما بهم قول داده بودیم که کسی رو توی زندگیمون راه ندیم اون رفت و ازون به بعد هیچکس ازش خبری نداشت اون فقط یه نامه برام فرستاد که توش نوشته شده بود: سارای عزیز همیشه دوست داشتم و دارم من تا آخرین ثانیه ی عمر به عهدم وفا میکنم منتظرت میمونم شاید ما توی این دنیا بهم نرسیم ولی بدون عاشقا تو اون دنیا بهم میرسن پس من زودتر میرمو اونجا منتظرت میمونم خدا نگهدار گلکم مواظب خودت باش دوستدار تو (ب.ش) سارا که صورتش از اشک خیس بود نگاهی به معلم کردو گفت: خب خانم معلم گمان میکنم جوابم واضح بود. معلم هم که به شدت گریه میکرد گفت:آره دخترم میتونی بشینی. سارا به بچهها نگاه کرد همه داشتن گریه میکردن ناگهان در باز شد و ناظم مدرسه داخل شد و گفت: پدرو مادر لنا اومدن دنبال لنا برای مراسم ختم یکی از بستگان! سارا بلند شد و گفت: چه کسی ؟ ناظم جواب داد: نمیدونم یه پسر جوان… دستهای سارا شروع کرد به لرزیدن پاهاش دیگه توان ایستادن نداشت ناگهان روی زمین افتادو دیگه هم بلند نشد!!! آره سارای قصه ی ما رفته بود رفته بود پیش عشقش ومن مطمئنم اون دوتا توی اون دنیا بهم رسیدن… سارا همیشه این شعرو تکرار میکرد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ خواهان کسی باش که خواهان تو باشد خواهی که جهان در کف اقبال تو باشد؟ آغاز کسی باش که پایان تو باشد
به سلامتی دختر و پسری که … سلامتی پسری که یه روز عاشق شد. . . سلامتی دختری که یه روزعاشق شد. . . سلامتی پسری که اندازه یه نگاه هم به عشقش خیانت نکرد. . . سلامتی دختری که هیچی کم نذاشت. . . سلامتی عشق پاکشون. . . سلامتی اون همه خاطره ها و شیطنت هاو دیووونه بازی های زیر بارون قرار گذاشتن ها خیس شدن ها از سرما به خود لرزیدن ها. . . سلامتی دوستی که زیراب پسرو به دروغ زد. . . سلامتی دختری که حرف دوست مثل خواهرش رو باور کرد. . . سلامتی دختری که بی خبر خطش خاموش شد. . . سلامتی اون قسم ها اون دوست دارمهایی که هیچوقت تحویل داده نشد. . . سلامتی پسری که هر چی قسم خورد خواهش کرد اثری نداشت. . . سلامتی دختری که با چشم خیس به پسر گفت ازت بدم میاد. . . سلامتی پسری که رفت خدمت تا زود برگرده و دلشو بدست بیاره بره خواستگاری. . . سلامتی ۲۱ ماه پست دادن ها و لحظه شماری ها دور بودن ها. . . سلامتی روزی که پسر دعوت شدبه جشن عقد عشقش. . . سلامتی اون شب. . . سلامتی اون دوستایی که بخاطر حال پسر بغض داشتن اما پسر خندیدتا جشن خراب نشه. . . سلامتی اون خنده ی زوری. . . سلامتی عروسی که ماه شده بود. . . سلامتی عاقدی که اومد. . . سلامتی شناسنامه ها. . . سلامتی بغض پسر. . . سلامتی بار اول. . . سلامتی بغض پسر. . . سلامتی بار دوم. . . سلامتی بغض پسر. . . سلامتی بارآخر. . . سلامتی پلاک زنجیری که پسر واسه زیر لفظی روز عقدش گرفت تو جیبش موند. . . سلامتی زیر لفظی که یکی دیگه داد. . . سلامتی پسری که هنوز امید داشت که به عشقش میرسه. . . سلامتی اجازه بزرگترها. . . سلامتی بله. . . سلامتی بغض پسر. . .سلامتی چشم خیس دوستان. . . سلامتی اون حلقه که جایگزین حلقه پسر شد. . . سلامتی ماشین عروس. . . سلامتی سستی زانو. . .سلامتی سیاهی چشم. . . سلامتی اون شب. . . سلامتی پاکت سیگار و نخهایی که با نخ قبلی روشن شد. . . سلامتی فرداش. . . سلامتی مهمونی که دختر گرفت. . . سلامتی دوستایی که جمع شدن. . . سلامتی شب و روزایی که سخت گذشت. . . سلامتی دوستی که به دختر گفت اون حرفو به دروغ گفت از رو حسادت. . . سلامتی دختری که با تمام وجود گریه کرد. . . سلامتی تیغی که تیز بود. . .سلامتی رگ دست. . . سلامتی دختری که خودکشی کرد. . . سلامتی لحظه ای که به پسر خبر دادن . . . سلامتی ملاقات تو بیمارستان. . . سلامتی اون ۵ و ۶ دقیقه ی تنها با دختر. . . سلامتی اون چشمای نیمه باز خیس. . . سلامتی شرم دختر. . .سلامتی صبر پسر. . . سلامتی قسمهایی که پسر به دختر داد تا فراموش کنه که زندگیش خراب نشه. . . سلامتی قسم جون پسر. . . سلامتی قبول کردن دختر. . . سلامتی لحظه خداحافظی. . . سلامتی چشمای خیس. . .سلامتی یه عمر تنهایی. . . سلامتی حرفایی که نمیشد گفت ولی یه متن شد. . . سلامتی خنده هایی کودکی که توی راه بود. . . سلامتی دختری که مادر شد. . . سلامتی پسری که حسرت پدر بودن تا ابد به دلش موند. . . سلامتی هق هق هایی که پست شد تا دلی آروم شه. . . سلامتی امشب. . . سلامتی همه ی عاشقایی که هر گز به عشقشون نرسیدن واز دور نگران یکی یه دونه شون بودن و با بغض با سکوتشون گفتن آهای غریبه این که دستش توی دستای تویه همه دنیای منه خیلی مراقبش باش. . . امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنياي ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم. ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود. 7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد. دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودي دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و اين دوستي در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت . منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتا ر خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد. ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت. در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود. اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند. بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت. ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحريک مي کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمي جوشيد بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد. يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببين ژاله مي خوام يه چيزي بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت س ر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت. بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گيج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد . ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابي من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت مي كرد بعد از اينكه منصور کمي آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از يک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه... منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بي صدا اشک ريخت. فردا روز تولدش بود... ﺩَﺭﺩ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ، نزدیکت ...
که میشوم ... بوی دریا می آید ...!
دور ... که میشوم ... صدای باران ...!
بگو : ... تکلیفم با چشم هایم چیست ...؟! لنگر بیاندازم ... و ... " عاشقی " کنم .... یا ... چتر بردارم ... و ... " دلبری " کنم ...؟! ماﻣﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺪﻡ :
من چند سال پیش دیوانه وار عاشق شدم، وقتی که فقط ده سال داشتم، عاشق یه دختر لاغر و قدبلند شدم که عینک ته استکانی میزد،وپانزده سال از خودم بزرگتر بود،اون هر روز به خونه پیرزن همسایه میومد تا پیانو یادبگیره، از قضا زنگ خونه پیرزن خراب بود، ومعشوقه دوران کودکی من زنگ خونه مارو میزد،منم هر روز با یه دست لباس اتوکشیده میرفتم پایین و درو واسش باز میکردم، اونم میگفت: ممنون عزیزم، لعنتی چقدر تو دل برو میگفت عزیزم! پیرزن همسایه چندماهی بود که داشت آهنگ « دریاچه قو» چایکوفسکی رو بهش یاد میداد خوشبختانه به اندازه کافی بی استعداد بود تا نتونه آهنگ رو بزنه، بهرحال تمرین رو بی استعدادیش چربید و داشت کم کم یاد میگرفت...اما پشت دیوار حال وروز من چندان تعریفی نداشت، چون میدونستم پیرزن همسایه فقط بلده همین آهنگ رو یاد بده و بعداز این کلاس تمام میشه واسه همین دست بکار شدم ویه روز با سادیسمی تمام یواشکی ده صفحه از نتهای آهنگ رو کش رفتم ونت هارو جابجا کردمو دوباره سرجاش گذاشتم روز بعد و روزهای بعد دختره اومد وشروع کرد به نواختن دریاچه قو،شک ندارم کل قوهای دریاچه داشتن زار میزدن وپیرزن جیغ میکشید روح چایکوفسکی هم توی گور لرزیدتنها کسی که لذت میبرد من بودم پیرزن چون هوش وحواس درست حسابی نداشت متوجه نشد.همه چیز خوب بود هرروز صدای زنگ در وممنون عزیزم های هرروز.وصدای بد پیانو. تااینکه یه روز پیرزن مرد فکرکنم دق کرد،بعداز اون دیگه اون دختررو ندیدم تا بیست سال بعد، فهمیدم توی شهرکنسرت تکنوازی پیانو گذاشته یه سبد گل گرفتم و رفتم کنسرتش.اما دیگه لاغر نبود،عینکی هم نبود، تمام آهنگارو با تسلط کامل زد تا رسید به آهنگ آخر، دیدم همون برگه های نت تقلبی رو گذاشت روی پیانو، اینبار علاوه بر روح چایکوفسکی و روح پیرزنه تن خودمم داشت میلرزید، دریاچه قو رو به مضحکیه هرچه تمام اجراکرد، وقتی تموم شد سالن رفت روی هوا از صدای تشویقها. از جاش بلندشد وتعظیم کرد واسم آهنگ رو گفت اما اسم آهنگ دریاچه قو نبود...اسمش شده بود ....« وقتی که یک پسر بچه عاشق میشود ».... گفت: سلام! قهوه را خورد و فنجان راشكست ◆ ﻳﻪ ﺟﺎﻫﺎﻳﻰ ﻫﺴﺖ? ◆ دختر جوان میـــــــ ـان دِلتَنگــــــی هایَــــــم باشــ ـــــــ تا فَراموشَـــ ـــت نَکُــــــنَم… چقد سخته که هیچ.. کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری نکردی .. امـــــــــــــــــــــــا .. همه .. نگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه هـــــــــــــــــــــــــــــــــــا .. از نوع بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ طرف .. تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو باشه ..
این روزها.. \" بغض\" دارم! منو انتظار و کابوس و تنهایی .. منو هر لحظه فکر این که این جایـــــــــــــــــــــــــــی .. بازم منو فکرای رویایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی.. بازم شبای بی خوابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی... چه فایده که تنهـــــــــــــــــــــــــا .. منم اینجا تنهایــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــی ... کاش می شد ...
تمام داستان های دنیا را از دهان تو بشنوم ! تمام عاشقانه های دنیا را تو برایم تکرار کنی ! اصلا هر چه تو بگویی زیباست ! می دانی کاش می توانستم با تمام وجود صدایت را در آغوش بگیرم !
دوست دارم بیشتر از اونی که فکرشو کنی .. شب های تنهایی بازم رسیده .. دلم از این عشق بی انتها دیگه بریده .. نمیدونی از ئقتی که چشاتو ندیده .. توی این تنهاییاش با گریه هاش چی کشیده .. همین فقط همین ...
↑↓سَــــــــــخته ...
نـــــَـــــمُرده باشی ...
امــــّـا اَزَت بِـــــخوان ...
گــــــــــورِتو گـــُــم کُنی°•○ ...
دختری عاشق پسری بود.پسر اصلا حتی به او نگاه هم نمیکرد
چرا که دختر چادری بود!
پسرک هر روز دخترای زیبا را سوار میکرد و با خود به تفریح و گردش میبرد
.ماشین گرانبهایی داشت و دختران زیبایی اطراف او جمع میشدند
دخترک عاشق هرروز از دور اشک میریخت و از دور پسر را نظاره میکرد
روزی استاد پای تخته نوشت عشق چیست؟هرکسی روی تخته چیزی نوشت .
پسرک نوشت پول و دخترک اسم پسره مورد علاقش را نوشت.همگی خندیدند!
پسرک ازخنده ی دیگران عصبانی شد و اقدام به تلافی نمود.
زیباترین پسرهای دانشگاه را نزدیک دخترک میفرستاد تا بتواند بفهماند دروغ میگوید اما بی فایده بود
هرکاری کرد نتیجه نداشت پسرک هر روز در فکر بود و دیگر با دختری گردش نمیرفت!
روزی دختر تنها در دانشگاه قدم میزد و پسرک صدایش کرد
دل دختر لرزید و به سمت عشقش نگاه کرد
پسرک گفت: میخواهم عشق دروغی ات را نشانم دهی
دخترک جلو رفت و همان لحظه چادرش را از سر درآورد وقتی نزدیک پسرک شد
پسرک گفت: لازم نیست چادرت را دربیاوری! تابه حال چشم هایی به این معصومی ندیده بودم تو واقعا زیبایی!
دخترک اشک ریخت وپسر با همان محکمی و صلابت گفت چادرت را سرت کن نمیخوام کسی زیباترینم راببیند.
.
Once upon a time, there was a bird. He was adorned with perfect wings and with glossy, colorful feathers. He was a creature made to fly about freely in the sky, bringing joy to everyone who saw him.
روزی روزگاری پرنده ای بود با یک جفت بال زیبا و پرهای درخشان رنگارنگ و عالی و در یک کلام حیوانی مستقل و آماده ی پرواز در آزادی کامل . هر کس آن را در حین پرواز می دید خوشحال میشد
.
One day, a woman saw this bird and fell in love with him. She watched his flight, her mouth wide in amazement, her heart pounding, her eyes shining with excitement. She invited the bird to fly with her, and the two traveled across the sky in perfect harmony. She admired and venerated and celebrated that bird.
روزی زنی چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد . در حالی که دهانش از شگفتی باز مانده بود با قلبی پر تپش و با چشمانی در خشان از شدت هیجان به پرواز پرنده نگریست . زن از پرنده خواست که با او پرواز کند .... هر دو با هماهنگی کامل به پرواز در آمدند ... زن پرنده را تحسین می کرد ، ارج می نهاد و می پرستید ...
.
But then she thought: He might want to visit far-off mountains! And she was afraid that she would never feel the same way about the other bird. And she felt envy, envy for the bird's ability to fly.
ولی در عین حال می ترسید . می اندیشید مبادا پرنده بخواهد به کوهستان های دور دست برود . می ترسید پرنده به سراغ سایر پرندگان برود و یا بخواهد در سقفی بلند تر به پرواز در آید . زن احساس حسادت کرد ... حسادت به توانایی پرنده در پرواز .
.
And she felt alone.
و احساس تنهایی کرد
.
And her thought: "I'm going top set a trap. The next time the bird appears, he will never leave again."
اندیشید : « برایش تله می گذارم . این بار که پرنده بیاید دیگر اجازه نمی دهم برود .
.
The bird, who was also in love, returned the following day, fell into the trap and was put in a cage.
پرنده هم که عاشق شده بود روز بعد بازگشت و به دام افتاد و در قفس زندانی شد
.
She looked at the bird every day. There he was, the object of her passion, and she showed him to her friends, who said: "Now you have everything you could possibly want."
زن هر روز به پرنده می نگریست ، همه ی هیجاناتش در آن قفس بود آن را به دوستانش نشان میداد و آنها به او می گفتند: « تو همه چیز داری.
.
However, a strange transformation began to take place; now that she had the bird and no longer needed to woo him, she began to lose interest.
ناگهان دگرگونی غریبی به وقوع پیوست . پرنده کاملا در اختیار زن بود و دیگر انگیزه ای برای تصرفش وجود نداشت . بنابراین علاقه او به حیوان به تدریج از بین رفت.
.
The bird, unable to fly and express the true meaning of his life, began to waste away and his feathers began to lose their gloss; he grew ugly; and the woman no longer paid any attention, except by feeding him and cleaning out his cage.
پرنده نیز بدون پرواز زندگی بیهوده ای را می گذراند و در نتیجه به تدریج تحلیل رفت . درخشش پرهایش محو شد ، به زشتی گرایید و دیگر جز موقع غذا دادن و تمیز کردن قفس کسی به او توجهی نمی کرد.
.
One day, the bird died. The woman felt terribly sad and spent all her time thinking about him. But she did not remember the cage, she thought only of the day when she had seen him for the first time, flying contently among the clouds.
سرانجام روزی پرنده مرد . زن دچار اندوهی فراوان شد و همواره به آن حیوان می اندیشید . ولی هرگز قفس را به یاد نمی آورد . تنها روزی در خاطرش مانده بود که برای نخستین باز پرنده را خوشحال در میان ابرها در حال پرواز دیده بود .
.
If she had looked more deeply into herself, she would have realized that what had trilled her about the bird was his freedom, the energy of his wings in motion, not his physical body.
اگر زن اندکی دقت می کرد به خوبی متوجه می شد آنچه او را به پرنده دلبسته کرد و برایش هیجان به ارمغان آورد ، آزادی آن حیوان و انرژی بال هایش در حال حرکت کردن بود ، نه جسم ساکنش .
.
Without the bird, her life too lost all meaning, and Death came knocking at her door. "Why have you come?" she asked Death. "So that you can fly once more with him across the sky," Death replied.
بدون حضور پرنده زندگی برای زن مفهوم و ارزشی نداشت و سرانجام روزی مرگ زنگ خانه ی او را به صدا در اورد . از مرگ پرسید :
ـ چرا سراغ من آمده ای ؟ مرگ پاسخ داد : برای اینکه بتوانی دوباره با پرنده ها در آسمان پرواز کنی .
.
"If you had allowed him to come and go, you would have loved and admired him even more; alas, you now need me in order to find him again."
اگر اجازه می دادی پرنده به آزادی برود و بازگردد هنوز هم می توانستی به تحسین و عشق ورزیدن ادامه بدهی . حالا برای پیدا کردن و ملاقات با آن پرنده به من نیاز داری ...
.
پائولو کوئیلو
↻ﻧﻤـــــﯿﺪﺍﻧِﺴـــــﺘَﻢ ﻣﮕـــــﺮ
ﺩَﺭﺩ ﻫــَــــــﻢ ﺯﯾﺒــــــــﺎ ﻣﯿــــــــﺸﻮﺩ ؟
ﺁﻫـــــﺎے ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯے … ﻧﻮﺷــــــــﺘِﻪ ﻫـــــــﺎﯾــــــــﻢ✍
ﺩَﺳـــــــٺ ﺧــــــــﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴـــــــﺖ ﺩِﻟـــــــــــــﻢ
ﻣﯿـــــــﻨﻮﯾــــــــﺴَﺪ ﻭ ﻣـــــــَـــــڹ… ﻓﻘﻂ
ﻧــــــــﮕﺎﻩ ﻣـــے ﮐﻨــــﻢ . ﻭ ﺣــــﺴــــﺮﺕ
ﻣــــےﺧــــﻮﺭﻡ ﺑــــہ ﻋــــﺒﻮﺭ ﺭﻭﺯﻫــــــــﺎﯾﻢ ﻭ ﺩﻏــــــــﺪﻏﻪ
ﻫــــــــﺎے ﻓـــــــﺮﺍﻣــــــﻮﺵ ﺷــــــــﺪﻩ ﺍﻡ …
ﺷــــــــﺎﯾـــﺪ ﺁﺭﺍﻡ ﺗــﺮ ﻣــــــے ﺷـــــﺪﻡ ﻓﻘــﻂ ﻭ
ﻓﻘـــﻂ … ﺍﮔــــــﺮ ﻣﯿــــﻔﻬـــﻤـــﯿﺪے…
ﺣﺮﻓـــــــﻬـــــــﺎﯾـــــــﻢ ﺑﻪ ﻫـــﻤــــﯿـــڹ ﺭﺍﺣﺘـــــــے
ڪہ مے ﺧــــﻮﺍﻧــــے ﻧـــﻮﺷــــتہ ﻧﺸــــــــﺪﻩﺍﻧـــــــﺪ …✍
ﮐﻪ ﻣﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﭙﻮﺷﻢ
ﻭ . . . . . . . . .
بقیه ﺑﺰﻧﻦ ﻭ ﺑﺮﻗﺼﻦ ...
ﭼﯿﻪ؟؟
ﺣﺘﻤﺎ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﯿﮕﻢ ﺑﻤﯿﺮﻡ؟؟؟
ﺍﺻﻼ ﺍﮔﻪ ﺩﻋﻮﺗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﻋﺮﻭﺳﯿﻢ
ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺗﺠﺴﻢ ﮐﻦ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﺸﻢ
ﭼﻘﺪﺭ ﺧﻮﺍﺳﺘﻨﯽ ﻣﯿﺸﻢ (((((((:
ﺣﺎﻻ ﻫﻤﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻋﺮﻭﺱ
ﭼﻘﺪﺭ ﻗﺸﻨﮕﻪ ...
ﺍﯾﺸﺎﻻ ﻣﺒﺎﺭﮐﺶ ﺑﺎﺩ
مثل تنهایی ِ خودم سر سخت
مثل تنهایی ِ خودم وحشی
مثل تنهایی ِخودم بد بخت !
آسمان و زمینمان با هم
فرقمان هم فقط در اینجا بود
او خودش بود و من خودم بودم
***
من تو ام من خود تو ام شاید
شعر دنبال هردومان باشد
نیمه ای از غمم برای تو تا
خودکشی مال هر دومان باشد
دستهایت را روی سرم میکشیدی .. موهایم را نوازش میکردی
برایم از تنهاییت میگفتی .. از صبرت .. از لحظه هایی که بنده هایت حتی اشک تو را هم درآوردند ...
کاش میشد چشمانم را ببندم .. و تو برایم از ادم هایی بگویی که برای سرگرمی خودشان هر کاری میکنند ..
اما نگاهشان به دوره گرد توی خیابان که می افتد بی رحمانه اخم میکنند و از کنارش میگذرند ..
خدایا میخوای من برایت بگویم؟
از دلتنگی هایم؟ دلتنگی روزهای کودکی .. که وقتی زمین میخوردم .. یکی بود دستانم را میگرفت و خاک روی زانو ام را کنار میزد ..
الان آن قدر غریب شده ام که حتی از آن فرشته نجات هم خجالت میکشم ..
خدایا .. انسان هایت بی رحم ترین موجوداتی هستند که آفریدی .. اول مثل بره ای کوچک تو را در آغوش میگیرند ..
و بعد مثل گرگی تو را میدرند .. اگر جان سالم به در بردی .. که تو میمانی و تنی که بوی گرگ گرفته است .. میان این همه بره .. و هیچ کسی به دلیل بویت به تو نزدیک نمیشود ..
تلخ آزار میبینند .. تلخ میشکنند .. تلخ تنها میشوند .. تنها هایت که دنیا تلخی عسل را به کامشان داده است و از شیرینی اش بهره ای نبرده اند ..
خدایا قبل از این که روی زانو هایت خوابم ببرد ..
بگویم
دیگر بیدارم نکن ..
خسته ام از این زمان که گاهی وقت هایش گاهی وقت ها دیر تر از دیر میگذرد ..
من هیچی نفهمیدم ولو شدم رو زمین هیچی نفهمیدم هیچکس نمی فهمید من چی میگم . . . . . .
این داستانی که می نویسم ،یک داستان واقعی می باشد.در حقیقت بیشتر این داستان بر گرفته از زندگی شخصی است.این داستان را با زبان شخصیت اصلی داستان بیان می کنم.
من علی هستم، ۲۴ ساله، ساکن تهران.از آن پسرهایی که به دلیل غرور زیاد اصلا فکر عاشق شدن به سرم نمیزد.
در سال ۱۳۷۵، وقتی در دوره ی راهنمایی بودم با پسری آشنا شدم. اسم آن پسر آرش بود.لحظه به لحظه دوستی ما بیشتر و عمیق تر می شد تا جایی که همه ما را به عنوان ۲ برادر می دانستند. همیشه با هم بودیم و هر کاری را با هم انجام می دادیم. این دوستی ما تا زمانی ادامه داشت که آن اتفاق لعنتی به وقوع پیوست.
در سال ۸۴، در یک روز تابستانی وقتی از کتابخانه بیرون آمدم برای کمی استراحت در پارکی که در آن نزدیکی بود، رفتم.هوا گرم بود به این خاطر بعد کمی استراحت در پارک، به کافی شاپی رفتم، نوشیدنی سفارش دادم .من پسر خیلی مغرور و از خود راضی بودم که جز خود کسی را نمی پسندیدم .به این خاطر وقتی دختری را می دیدم، روی خود را بر میگرداندم و نگاه نمی کردم ولی در آن روز به کلی تمام خصوصیاتم عوض شده بود .چند دقیقه ای از آمدن من به کافی شاپ گذشته بود. ناگهان چشمم به دختری که در حال وارد شدن به سالن بود افتاد. بله اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد.
عاشق شدم؛ حال و هوام عوض شد، عرق سردی روی صورتم نشسته بود. چند دقیقه ای به همین روال گذشت.
آدم زبان بازی بودم، ولی در آن لحظه هیچ کلمه ای به ذهنم نمیرسید. نمی دانستم چه کاری کنم. می ترسیدم از دستش بدهم. دل خود را به دریا زدم، به کنارش رفتم و کل موضوع را آرام آرام با او در میان گذاشتم. شانس با من یار بود. توضیح و تفسیراتی که از خودم برای او داده بودم مورد توجه او قرار گرفت.
اسم آن دختر مونا بود. من در آن زمان ۲۱ سال داشتم و در دانشگاه مشغول درس خواندن بودم؛ مونا سال آخر و یکی از ممتازان دبیرستان خود بود؛ از خانواده مجللی بودن و از این نظر تقریباً با هم، هم سطح بودیم.
دوستی ما یک دوستی صادقانه و واقعی بود. ۳ سالی به همین صورت ادامه داشت. هر لحظه به علاقه من به او افزوده می شد. موضوع ازدواج را با مونا درمیان گذاشتم؛ هر دو ما به وصلت راضی بودیم. خانواده هایمان نیز در این مورد اطلاع کافی داشتند؛ ولی من درآن زمان آمادگی لازم برای ازدواج را نداشتم؛ چون مایل بودم کمی سنم بیشتر بشود.
من به قدری به مونا احترام می گذاشتم و دوستش داشتم که هیچ وقت کلمه ی نه را از من نمی شنید. تابستان ۸۶ بود با او تماس گرفتم ولی جواب نمی داد. ۲،۳ روزی به همین صورت ادامه داشت دیگر داشتم از نگرانی می مردم، چون سابقه نداشت جواب تماس ها و پیامک هایم را ندهد؛ با مینا خواهر بزرگتر مونا تماس گرفتم، موضوع را جویا شدم، بالاخره توانستم با هماهنگی او مونا را پیدا کنم.
وقتی از او دلیل جواب ندادنش را پرسیدم حرفی را زد که همانند پتکی رو سرم فرود آمد. دنیا دور سرم می چرخید. گفت برایش خواستگار امده و به خاطر فشار پدر مادرش مجبور است ازدواج کند. من که ۲۴ سال بیستر نداشتم و مایل به ازدواج زود نبودم، خود را بر سر دو راهی عشق و عقل دیدم. عشق می گفت ازدواج کنم و عقل می گفت ازدواج زود هنگام نکنم.
وقتی دیدم مونا در شرایط روحی مناسبی قرار ندارد؛ به خاطر اینکه نمی توانستم لحظه ای اذیت شدنش را تحمل کنم، قبول کردم که دیگر به او فکر نکنم و او با فردی که خانواده برایش انتخاب کرده ازدواج کند.
با چشمانی گریان و با آروزی خوشبختی از او برای همیشه خداحافظی کردم. ۲،۳ ماه گذشت، روزی نبود که به یاد او نباشم؛ و به خاطر دوری اش نگریم، ولی باید تحمل می کردم.به همین صورت روزها می گذشت. پاییز رسید. برای دیدن دوست نزدیک، آرش، به دیدنش رفتم. آرش آن روز خیلی خوشحال بود؛ وقتی علت را جویا شدم از پیدا کردن دختر مورد علاقه اش خبر داد؛ گفت که بالاخره توانسته دختری که همیشه در رویاها به دنبالش میگشته، پیدا کند.خوشحال شدم، چون خوشحالی آرش را می دیدم. با ذوق و شوق موبایلش را در آورد تا عکس آن دختر را به من نشان دهد.وقتی چشمم به عکس افتاد گویی دوباره پتکی به سرم خورده باشد؛ گیج و مبهوت ماندم. سرگیجه ای به سراغم آمد که تا آن ۲۴ سال هیچ وقت ندیده بودم.
عکس، عکس مونا بود. همان دختری که به خاطرش از خودم گذشتم، تا او از خودش نگذرد؛ غرورم را شکستم تا او غرورش را نشکند.
آرش از موضوع دوستی من و مونا هیچی نمی دانست. از او خواستم تا قراری را با او بگذارد و مرا به او معرفی کند. آرش هم بلافاصله با مونا تماس گرفت و قرار ملاقاتی را برای ساعت ۷ همان روز گذاشت. ساعت ۶:۳۰ من و آرش در محل قرار حاظر بودیم. به او گفتم من برای چند دقیقه بیرون می روم، ولی وقتی دوستت آمد با من تماس بگیر، تا بیایم. از کافی شاپ بیرون امدم، در گوشه ای از خیابان منتظر آمدنش بودم. ساعت ۷ شده بود مونا را دیدم وارد کافی شاپ شد، همان لحظه آرش خبر آمدنش را به من داد. آرام آرام وارد شدم، وقتی به کنار میز رسیدم آرش بلند شد و شروع به معرفی من کرد؛ وفتی چشمان مونا به من افتاد رنگ خود را باخت و شوکه شد. اشک در چشمانم پر شده بود.نمیدانستم چه کار کنم.
به آرش گفتم این مونا همان عشق من بود که به خاطرش همه کار کردم. به خاطرش از خودم گذشتم، ولی او مرا خورد کرد شکست.
با نیرنگ و فریب با دلم بازی کرد به آرش نگاه کردم و گفتم: آرش ،داداش خوبم، این دفعه هم به خاطر تو از خودم می گذرم؛ دلی که یکبار بشکند، می تواند دوباره هم بشکند. ولی من، نه تو و نه مونا را دیگر نمیشناسم.
با چشمانی گریام به مونا گفتم: امیدوارم خدا دلت را بشکند.
از آنجا خارج شدم و تا به امروز دیگر نه انها را میبینم و نه به آنها فکر می کنمو فقط از خدا برای دل شکستگان آرامش آرزومندم.
دختر: توباز گفتی ضعیفه؟
پسر: خب… منزل بگم چطوره؟
دختر: وااااای… از دست تو!
پسر: باشه… باشه ببخشید ویکتوریا خوبه؟
دختر:اه…اصلاباهات قهرم.
پسر: باشه بابا… توعزیز منی، خوب شد؟… آشتی؟
دختر:آشتی… راستی گفتی دلت چی شده بود؟
پسر: دلم! آها یه کم می پیچه…! ازدیشب تاحالا.
دختر: … واقعا که!
پسر: خب چیه؟ نمیگم مریضم اصلا… خوبه؟
دختر: لوووس!
پسر: ای بابا… ضعیفه! این نوبه اگه قهرکنی دیگه نازکش نداری ها!
دختر: بازم گفت این کلمه رو…!
پسر: خب تقصرخودته! میدونی که من اونایی رو که دوست دارم اذیت میکنم… هی نقطه ضعف میدی دست من!
دختر: من ازدست توچی کارکنم؟
پسر: شکرخدا…! دلم هم پیچ میخوره چون تو تب وتاب ملاقات توبودم… لیلی قرن بیست ویکم من!
دختر: چه دل قشنگی داری تو! چقدر به سادگی دلت حسودیم میشه!
پسر: صفای وجودت خانوم!
دختر: می دونی! دلم… برای پیاده روی هامون… برای سرک کشیدن تومغازه های کتاب فروشی ورق زدن کتابها… برای بوی کاغذ نو… برای شونه به شونه ات را رفتن و دیدن نگاه حسرت بار بقیه… آخه هیچ زنی که مردی مثل مرد من نداره!
پسر: می دونم… می دونم… دل منم تنگه… برای دیدن آسمون چشمای تو… برای بستنی شاتوتی هایی که باهم میخوردیم… برای خونه ای که توی خیال ساخته بودیم ومن مردش بودم….!
دختر: یادته همیشه میگفتی به من میگفتی “خاتون”
پسر: آره… آخه تو منو یاد دخترهای ابرو کمون قجری می انداختی!
دختر: ولی من که بور بودم!
پسر: باشه… فرقی نمی کنه!
دختر: آخ چه روزهایی بودن… چقدردلم هوای دستای مردونه ات رو کرده… وقتی توی دستام گره می خوردن… مجنون من…
پسر: …
دختر: چت شد چرا چیزی نمیگی؟
پسر: …
دختر: نگاه کن ببینم! منو نگاه کن…
پسر: …
دختر: الهی من بمیرم… چشات چرا نمناکه… فدای توبشم…
پسر: خدا… نه… (گریه)
دختر: چراگریه میکنی؟
پسر: چرا نکنم… ها؟
دختر: گریه نکن … من دوست ندارم مرد گریه کنه… جلو این همه آدم… بخند دیگه… بخند… زودباش…
پسر: وقتی دستاتو کم دارم چطوری بخندم؟ کی اشکامو کنار بزنه که گریه نکنم…
دختر: بخند… و گرنه منم گریه میکنماا
پسر: باشه… باشه… تسلیم… گریه نمی کنم… ولی نمی تونم بخندم
دختر: آفرین! حالا بگو برای کادو ولنتاین چی خریدی؟
پسر: توکه میدونی من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد… ولی امسال برات یه کادو خوب آوردم…
دختر: چی…؟ زودباش بگو… آب از لب و لوچه ام آویزون شد …
پسر: …
دختر: دوباره ساکت شدی؟
پسر: برات… کادو… (هق هق گریه)… برات یه دسته گل گلایل!… یه شیشه گلاب… ویه بغض طولانی آوردم…!
تک عروس گورستان!
پنج شنبه ها دیگه بدون تو خیابونها صفایی نداره…!
اینجاکناره خانه ی ابدیت مینشینم و فاتحه میخونم…
نه… اشک و فاتحه
نه… اشک و فاتحه و دلتنگی
امان… خاتون من! توخیلی وقته که…
آرام بخواب بای کوچ کرده ی من…
دیگر نگران قرصهای نخورده ام… لباس اتو نکشیده ام…. و صورت پف کرده از بی خوابیم نباش…!
نگران خیره شدن مردم به اشک های من هم نباش..۰!
بعد از تودیگر مرد نیستم اگر بخندم…
اما… تـوآرام بخواب…
ﺩﺭ ﻟﺒﺎﺱ ﻓﺮﻳﺎﺩ ﻧﻤﻲ ﮔُﻨﺠﺪ ...
ﻓﻘﻂ ﺑﺎﻳﺪ " ﺳﮑﻮﺕ "ﮐﺮﺩ ...
ﺑُﻐﺾ ﻭﻗﺘﻲ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪ،ﻧﻤﻴﺸﮑﻨﺪ ...
ﻓﻘﻂ "ﻧﻔﺴﺖ " ﺭﺍ ﻣﻴﺒُﺮﺩ ...
ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﺯﻳﺎﺩ ﺷﺪ،
ﺩﻟﺖ ﺩﻳﮕﺮ "ﺗَﻨﮓ " ﻧﻤﻴﺸﻮﺩ ...
ﻓﻘﻂ ﻣﻴﺸﮑﻨﺪ ...
ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻫﺎﻳﺖ ﻭﻗﺘﻲ ﺍﻭﺝ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ،
ﮐﺴﻲ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﻤﻴﮑﻨﺪ ...
ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻱ ﻣﺮﺩﻡ "ﺟﺎﻟﺐ " ﺳﺖ ...
ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﻣﻴﺨﻨﺪﻧﺪ ﻭ ﻣﻴﮕﺬﺭﻧﺪ ...
ﻭ
ﺑﻌﻀﻲ ﻫﺎ ﺳﺎﺩﮔﻴﺖ ﺭﺍ ﭘَﺴﻨﺪ ﻣﻴﮑﻨﻨﺪ ...
ﻭ
ﭼﻪ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﺳﺖ ﺍﻳﻦ ﺩَﺭﺩ
ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭﯼ ﮐﻪ ﺑﺰﺭﮒ
ﺷﺪ ﺑﺎﻋﺸﻘﺶ ﻣﺚ ﯾﻪ
ﭘﺮﻧﺴﺲ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﮐﻨﻪ ﺗﺎﺟﻔﺘﺶ ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻡ
ﺗﻮﺩﺳﺘﺎﯼ ﯾﻪ ﻣﻠﮑﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻩ !!
ﺭﻭﺯﺍ ﺩﺳﺘﺎﺷﻮ ﻣﯿﮕﯿﺮﻡ ﻭ ﭼﻨﻮﻥ ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺖ ﺑﻐﻠﺶ
ﻣﯿﮑﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺭﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﻮﻡ
ﻭﺟﻮﺩﺵ ﯾﺎﺩ ﺑﮕﯿﺮﻩ !!
ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺧﺼﻮﺻﺎ
ﻫﻤﺴﺮﺷﻮﻥ ﺗﺸﻨﻪ ﻣﺤﺒﺘﻨﺪ ﻭ ﭘﻨﻬﻮﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﻋﺸﻖ ﻭ
ﻋﻼﻗﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﺸﻮ ﺳﺮﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ!
ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺎ ﺍﻗﺎﺑﺎﻻ ﺳﺮ ﻭ ﺳﺎﯾﻪ ﯼ
ﺳﺮ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻥ ، ﻋﺸﻖ ، ﺩﻭﺳﺖ ﻭ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺻﻤﯿﻤﯽ
ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻥ !
ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﻡ ﮐﻪ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺩﻝ ﻋﺸﻘﺶ ﺭﻭ
ﻧﺸﮑﻮﻧﻪ ، ﭼﻮﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﺗﺮﻣﯿﻤﺶ ﮐﻨﻪ !!
ﺑﻬﺶ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﺪﻡ ﺍﻭﻧﻘﺪﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﻋﺸﻘﺶ ﻧﮕﺎ
ﮐﻨﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺤﻄﯽ ﺁﺩﻣﻪ !!
ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻡ ﯾﺎﺩ ﻣﯽ ﺩﻡ ﮐﻪ ﻋﺸﻘﺸﻮ ﻋﺎﺷﻘﻮﻧﻪ ﺑﻐﻞ
ﮐﻨﻪ ﻧﻪ ﺍﺯﺭﻭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﻭ ﻫﻮﺱ !!
ﺑﺮﺍﺵ ﮐﺎﺩﻭ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﺮﻡ ﺗﺎ
ﮐﺎﺩﻭ ﺩﺍﺩﻥ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺸﻪ
ﻓﺮﻫﻨﮕﺶ !!
ﺑﻬﺶ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﻣﺤﺒﺖ ﺁﻣﯿﺰ ﻣﯽ ﺯﻧﻢ ﮐﻪ
ﮐﻼﻡ ﭘﺮ ﻣﻬﺮ ﺑﺸﻪ ﻭﺭﺩ ﮐﻠﻮﻣﺶ !!
ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﺍ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻤﻮﻧﯽ ﺑﺸﻪ ﮐﻪ
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺟﻔﺖ ﺍﯾﺪﻩ ﺁﻝ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ
ﻫﺴﺖ . ﺍﺑﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻩ
ﻭ ﻫﻢ ﺟﻔﺘﺶ !!
ﻣﻦ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﻪ ﻣﺮﺩ ﺑﺎﻣﺤﺒﺖ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ
ﺩﻧﯿﺎ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺑﺸﻪ ، ﺣﺘﻤﺎ ﯾﻪ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺎﺩﺭﻣﯽ ﺷﻢ !
شاید همین خواب عمیق پایان دلتنگی بشه
امشب دوباره اومدی تا خوابمو رنگی کنی
تا چشمای مغرورمو درگیر بی صبری کنی
دارم نگاهت میکنم داره ازم دل می بری
چش برنمیدارم ازت تو از همه زیباتری
حالا که قسمت دوریه با رویاهات سر میکنم
دستامو محکم تر بگیر دستاتو باور می کنم
با رویاهات سر میکنم
برای دلبستن به تو دلکنده بودم از همه
چشمامو روی هم میذارم هرچی ببینمت کمه
امشب دوباره اومدی تا حالمو بهتر کنی
تا خوابمو لبریز یاس تا بغضمو پرپر کنی
حالا که قسمت دوریه با رویاهات سر میکنم
دستامو محکم تر بگیر دستاتو باور می کنم
گفتم: سلام!
معصومانه گفت: می مانی؟
گفتم : تو چطور؟
محکم گفت: همیشه می مانم!
گفتم: می مانم.
روزها گذشت. روزی عزم رفتن کرد. گفتم: تو که گفته بودی می مانی؟!
گفت: نمی توانم! قول ماندن به دیگری داده ام .... باید بروم!
چاي را نوشيد و ليوان را شكست
عاشقش بودم ، دل من را شكست
او نمك خورد و نمكدان را شكست
حال ،اوست لايق آنچه كه هست
لايق بودن با آدم هاي پست
من هم مست از مِي و سيگار بدست
زير سيگاريم كجاست ؟؟
يادم آمد،لعنتي آنرا شكست
پر زِ خاكستر شده اين قاب عكس...
راستي عكسمان را يادت هست؟
اين يكي به دست من خواهد شكست...
✘ﺍﺩﻡ ﺩﻳﮕﻪ ﺻﺪﺍﺵ ﺩﺭﻧﻤﻴﺎﺩ ?✘
? ﻓﻘﻂ ﺗﺎ ﺩﻟﺶ ﻣﻴﺸﮑﻨﻪ ??
╰_╯ ﭼﺸﻤﺶ ﭘﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﻣﻴﺸﻪ ? ╰_╯
اونم با پای خودت...!
باید جات تو زندگی بعضیا خالی کنی...!
درسته تو شلوغیاشون متوجه نمیشن چی میشه..!
ولی بدون...
یه روزی...
یه جایی...
بدجوری یادت می افتن که دیگه دیر شده...
هدفون را در گوش هایش فرو می کند!
مرد جوان
دستش را در جیبش!
من
سرم را در یقه ام فرو می کنم!
سیرک مُضحکی ست زندگی...
آنقدر همه چیز خنده دار است که آدم گریه اش می گیرد...!!!
تا بــــه یاد داشـــ ـــته باشَمَـــــت…
تا بویَـــ ــــت را حِــس کُنَـــــــم…
تا بِــــــ ـدانَــــم که هَستـ ـــــی…
تَـــــــ ـمامِ دُنیـــ ــــام قَلبَــــمه…
دنیـــ ــــام باشــــ ـــه واسه تــ ـــــــو…
تا بِدانــــ ـــی میانِ ثانیــــ ـــه هایِ دِلتَنگیـــــهامـــ تــــــو وجــــــ ــــود داریــــ ـــ….
فَــقَط تـــ ــــو
عاشق شوید…
نه به خاطر لذت بوسه و هم آغوشی…
به خاطر تمرکز ذهن روی یک نفر عاشق شوید…
وفاداری لذت دارد…
همانقدر که زن را باید فهمید …
مرد را هم باید درک کرد …
همانقدر که زن “بودن” میخواهد …
مرد هم “اطمینان” میخواهد …
همانقدر که باید قربان صدقه ی روی بی آرایش زن رفت …
باید فدای خستگی های مرد هم شد …
همانقدر که باید بی حوصلگی های زن را طاقت آورد …
کلافگی های مرد را هم باید فهمید …
خلاصه “مرد” و “زن” ندارد …
به نقطه ی “مــا” شدن که رسیدی …
بهترین باش برایش …
بگذار حس کند هیچکس به اندازه تو درکش نمیکن
\"گریه\" دارم!
تــــــــا دلت بخواهـــــــد...
\"آه\" دارم...!
ولی \"بازیگر\"خوبی شده ام...
\"میـــــ خنــــدمـــ\
به خدا خسته ام از اینهمه تکرار سکوت
به خدا خسته ام از اینهمه لبخند دروغ
به خدا خسته ام از حادثه ی صاعقه بودن در باد
همه ی عمر دروغ گفته ام من به همه
گفته ام:عاشق پروانه شدم !
واله و مست شدم از ضربان دل گل!
شمع را می فهمم !
کذب محض است
دروغ است
دروغ !