مکالمه ی بین دختر و پسر ..

مکالمه طنز اما واقعی از دنیای دختر و پسر !

مطالب طنز

mokalemee

این مکالمه ها در دنیای واقعی دختران مشاهده گردیده است :


پسر: عزیزم مادرم صدام می کنه برم ببینم چی کار داره.
دختر: باشه سلام برسون.
پسر: چشم.
دختر: زود میای؟
پسر: آره داره داد میزنه فکر کنم واجب باشه.
دختر: نگران شدم یعنی چی شده؟
پسر: بزار برم نگاه کنم بیام بهت بگم.
دختر: باشه می خوای بیام اونجا؟
پسر: نه بیای که مادرم جرم میده.
دختر: چه طرز حرف زدنه؟
پسر: عزیزم مادرم داره جیغ میزنه.
دختر: بهونه مادرتو نگیر وقتی بد دهنی می کنی.
پسر: فکر کنم خونمون آتیش گرفته دود تو اتاق پر شده.
دختر: می خوای زنگ بزنم به آتش نشانی؟
پسر: نه همین که بزاری برم کمک مادرم حل میشه مشکل.
دختر: همش می خوای از دستم فرار کنی.
پسر: نه عزیزم جدی خونمون آتیش گرفته.
دختر: من مهم ترم یا آتیش؟
پسر: معلومه که تو این چه حرفیه؟؟؟
دختر: باشه پس برو.
پسر: مرسی عزیزم.
دختر: مواظب خودت باش.
پسر: چشم.
دختر: برگشتی بهم خبر بده.
پسر: اوکی.
دختر: نگران شدم زود بیا.
پسر: باشه.
دختر: اگه کمکی خواستید بگو.
پسر: وای بس کن.
دختر: چه طرز حرف زدنه؟ میدونستم از اولم دوسم نداری!
پسر: مادرم تو آتیش سوخت مُرد.
دختر: شوخی نکن.
پسر: بس کن دیگه پیام نده.
دختر: چیه بهتر از منو پیدا کردی؟
پسر: چی میگی؟ دارم میگم مادرم مُرد!!!
دختر: خب مرگ حقه این چه ربطی به رابطه ما داره؟
پسر: خفه شو!!!
دختر: میدونستم دوسم نداری.
پسر: لباسم آتیش گرفته نمی تونم از خونه بیرون برم همه جا آتیش گرفته و ستون خونه افتاده.
دختر: ستونارو بزن اونور برو بیرون بعدش بهم اس بده نگران شدم.
پسر: دارم میسوزم.
دختر: از عشق من؟!؟!؟!!!!
پسر: ——–
دختر: چرا جواب نمیدی؟
پسر: ——–
دختر: شارژ تموم کردی؟
پسر: ——–
دختر: دیگه دوسم نداری؟
پسر: ——–
دختر: دیگه از دستت خسته شدم، نمی خواستم بهت بگم ولی خواستگار دارم اگه جواب ندی جواب مثبت بهش میدم.
پسر: ——–
دختر: شوخی کردم خواستگار ندارم جواب بده!
پسر: ——–
دختر: باشه خودت خواستی، بای!!!



نظرات شما عزیزان:

مبینا
ساعت19:01---6 مرداد 1394
خخخخخخخخ
پسر بیچاره مرد تلف شد
خخخخخ
خاک توسر همچین دخملی


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 4 / 5 / 1394برچسب:, | 3:5 بعد از ظهر | نویسنده : ๑۞๑вŕέάķ๑۞๑ |